عروس و داماد
خواهر و برادر بودند!
26 شهريور - روزنامه شرق،
دختر و پسر 22 ساله اي كه قصد ازدواج با هم را داشتند، متوجه شدند خواهر و برادر
ناتني يكديگرند.
«زيبا»
و «محمدرضا» در جشن عروس خود پي بردند كه از يك پدر هستند. زماني تمامي ميهمانان
حيرت زده شدند كه فهميدند مادر عروس و مادر داماد، هوو هستند و طي 22 سال زندگي از
ازدواج شوهرشان اطلاع نداشتند. «عفت» مادر «زيبا» و همسر اول «محسن» در حالي كه
شناسنامه و عقدنامه خود را در دست گرفته و در دادگاه طلاق از اين اتاق به آن اتاق
مي رفت به خبرنگارها گفت:دختر يك تاجر پارچه هستم. تا 15 سالگي زندگي خوبي را در
خانه پدرم داشتم تا اين كه روزي پسر يكي از همكارانم به خواستگاري من آمد و به علت
موقعيت خوب او خانواده ام با ازدواج ما موافقت كردند و به سرعت بساط عقد و عروسي
به راه انداختند. من هم زندگيم را با محسن آغاز كردم. او به من عشق مي ورزيد و از
رفتار من راضي بود.وي از آن جايي كه راننده كاميون بود هفته اي چند روز را به
ناچار در خارج از خانه و در جاده ها و شهرستان ها سپري مي كرد.
روزهاي
خوش زندگيمان به سرعت سپري شد و غير از دخترم «زيبا» صاحب پسري به نام «عليرضا»
شدم. روزها گذشت و بچه هايمان دوران دبيرستان را سپري كردند و «زيبا» همان سال در
رشته مورد علاقه اش در دانشگاه قبول شد. چهار ترم از ورود «زيبا» به دانشگاه گذشت
كه متوجه تغيير رفتار دخترم شدم و دريافتم كه به يكي از همكلاسي هايش به نام
«محمدرضا» كه اهل يكي از شهرستان هاي غرب كشور بود علاقه دارد. محمدرضا هم به او
علاقه زيادي پيدا كرده و در حال اتمام درسش بود.
از
آنجا كه دوسـت داشتــم دخترم نــجيب و تحصيل كرده باشد و رابطه سالمي برقرار كند
قبول كردم كه «محمدرضا» به خواستگاريش بيايد. انگار همه چيز با هم جور بود. از آن
جايي كه فاميل و نام پدر محمدرضا با همسرم يكي بود، آن را به فال نيك گرفتم و
جريان را با همسرم در ميان گذاشتم. اما برخلاف تصورم او مخالفت كرد و هر چه علتش
را پرسيدم او جواب درستي نداد. از رفتار محسن تعجب كردم تا اين كه بالاخره علي رغم
ميلش مراسم خواستگاري برپا شد. زماني كه «محمدرضا» و خانواده اش به خانه ما آمدند
در ابتدا همسرم جلو نيامد پس از مدتي وقتي محسن وارد سالن پذيرايي شد محمدرضا با
تعجب گفت: بابا تو اينجا چه كار مي كني؟شوكه شده بودم نمي توانستم قضيه را تحليل
كنم. يعني چه؟ محسن چه نسبتي با محمدرضا دارد. مادر محمدرضا هم تعجب اش كمتر از من
نبود. ناگهان محسن گريه افتاد و گفت: نمي خواستم پس از بيست و دو سال موضوع به اين
صورت مطرح شود، نمي خواستم هيچ زمان شما همديگر را ملاقات كنيد. من 22 سال پيش به
خواستگاري عفت رفتم و يك ماه بعد با شهلا ازدواج كردم و اتفاقا هر دو همزمان
باردار شدند و من پدر زيبا و محمدرضا شدم. ازدواج مجدد من به خاطر نارضايتي از عفت
نبود. بر عكس چون زن خوبي بود تشويق شدم همسر خوب ديگري اختيار كنم. 22 سال بدون
خطر سپري شد تا اين كه فرزندانم دانشگاه قبول شدند و به طور اتفاقي در كنار هم بر
روي يك نيمكت نشستند و به يكديگر علاقه مند شدند و...اين زن در ادامه گفت: در آن
لحظات من و شهلا به هم چشم دوخته بوديم و پس از 22 سال به طور اتفاقي همديگر را
ديديم يعني اگر زيبا و محمدرضا به همديگر علاقه مند نمي شدند من از ديدن هوويم
محروم مي ماندم. در آن لحظه احساس كردم كه از محسن متنفرم و ديگر هيچ علاقه اي به
وي ندارم. به همين خاطر امروز با برداشتن شناسنامه و عقدنامه ام به دادگاه آمده ام
و دادخواست طلاق داده ام.