Site hosted by Angelfire.com: Build your free website today!

 



« ماجرای يك اسير عراقی در كويت »


اوريانا فالاچی
وال استريت جورنال، چهارم آوريل ۲۰۰۳
برگردان: علی محمد طباطبايی


نام او داكل عباس بود (Dakel Abbas). وقتی به زير پرچم احضار شد ۲۱ سال بيشتر نداشت. او قبلاً در دهكده‌ای زندگی می‌كرد و به همراه زنش به كشت خيار، پياز و بادمجان می‌پرداخت. اين دهكده‌ای بود نزديك به اسماوا در مركز عراق. اگر او را می‌ديديد به جای آنكه او را يك سرباز واقعی بپنداريد فكر می‌كرديد كه بازمانده‌ای است از يك اردوگاه كار اجباری. كله‌ای داشت مانند جمجمه كه فقط رويش يك بينی، يك دهان و دو چشم كار گذاشته بودند. قفسه‌ی سينه اش همچون نقش برجسته‌ای می‌مانست از دنده‌هايش كه به دشواری توسط پوست تيره رنگش پوشيده شده بود. ماهيچه‌هايش به قدری ضعيف بودند كه مانند تيغه‌های كوچكی در كف دست يك بچه جای می‌گرفتند. و من با خود انديشيدم كه صدام سپاهيان خود را به خوبی خوراك نمی‌دهد. او در روزهای آخر جنگ خليج توسط اعضای نهضت مقاومت كويت دستگير شد و گويا آنها از روی اشتباه به گروهی كه داكل عباس در آن بود آتش گشوده بودند در حاليكه آنها قصد داشتند تا خود را تسليم كنند. او چنين به نظر می‌رسيد كه به سختی زخمی شده است و دكتر‌ها هم نمی‌دانستند آيا هرگز بهبود پيدا می‌كند يا نه. من از روی تصادف در بخشی از بيمارستان مبارك در كويت به او برخوردم، جايی كه او از ده روز قبل از آن در كنار چند زندانی ديگر از همقطارانش افتاده بود. آنها صورت‌هايشان را در زير ملحفه‌هايشان مخفی كرده بودند و از برخورد نگاهشان با چشمان من می‌گريختند. اما داكل عباس بر خلاف آنها حتی برای لحظه‌ای چشم از من بر نمی‌گرفت. نگاهش كاملاً ملتمسانه می‌نمود. بدين‌ترتيب من به او نزديك شدم و به كمك يك مترجم از او پرسيدم كه آيا می‌خواهد چيزی به من بگويد. او جواب مثبت داد. من ضبط صوتم را روشن كردم و او بلادرنگ آغاز به سخن كرد. داكل عباس برای مدت طولانی همينطور يك ريز صحبت كرد. با چنان شور و اراده و چنان هيجانی كه من در عمل قادر به دويدن به ميان سخنان او نبودم. وانگهی نيازی به طرح سوال نيز نبود. حديث نفس او تمامی پاسخ‌های لازم را در خود داشت. داستان او هيچ چيز را از قلم نمی‌انداخت.
و اكنون اين پرسش شايد مطرح باشد كه چرا من پس از گذشت ۱۲ سال به اين ماجرا باز گشته ام. زيرا ساده دلی، بی‌گناهی و صداقت او امروز نيز همان اندازه پر از معنا است كه ۱۲ سال پيش بود. زيرا داكل عباس‌های امروز همان داكل عباس‌های ۱۲ سال پيش هستند. و زيرا مانند هميشه آنها نخستين قربانيان صدام‌اند، يعنی تمامی صدام‌هايی كه اين جهان را آلوده كرده‌اند.

حديث نفس داكل عباس:
به من گوش بده. از تو خواهش می‌كنم. لطفاً مرا‌ترك نكن. من خيلی تنها هستم. وانگهی، وقتی با كسی صحبت می‌كنم درد كمتری حس می‌كنم. به سخنان من گوش بده و ببين كه آنها با من چه كرده‌اند. دوازده گلوله، دوازده تا. يكی در شانه‌ی راست، يكی در شانه‌ی چپ. يكی به ساعد راست و يكی به ساعد چپ. يكی به دست راست و يكی به دست چپم. يكی در كفل راست و يكی هم به كفل چپ. يكی به ساق راستم و يكی و به ساق چپم. هر دو پايم نيز گلوله خورده‌اند. عبدل داشت پرچم سفيد را به اهتزاز در می‌آورد. او واقعاً داشت اين كار را می‌كرد. او زير شلواری سفيدش را درآورده بود و آنرا به يك تكه چوب بست و در حالی كه آنرا در هوا پيچ و تاب می‌داد فرياد كشيد: «شليك نكنيد. شليك نكنيد. ما تسليم هستيم». منظورم همان عبدل كرده (Abdul the Kurd) است. رفيقم را می‌گويم. كسی كه از دستورات سرپيچی می‌كرد و زير شلواری سفيد می‌پوشيد. در لشگر عراق ما اجازه نداريم كه زير شلواری سفيد به تن كنيم. درست همانطور كه نمی‌توانيم زير پيراهنی سفيد، جوراب سفيد يا دستمال سفيد داشته باشيم. ميدانی چرا؟ چون با زير شلواری و زير پيراهنی سفيد و جورا بها يا دستمال سفيد سرباز‌ها می‌توانند پرچم سفيد درست كنند و خود را تسليم كنند. با اين وجود عبدل هرگز زير شلواری سفيدش را در نمی‌آورد. هيچ وقت. حتی برای شستن آن. اگر يك وقت يك افسر آنرا ضبط می‌كرد، بايد با پرچم سفيد خداحافظی می‌كرديم. اما آن مردان رذل همه‌ی ما را از دم به گلوله بستند. منظورم مردهايی با بازو بند قرمز است. آدم‌های نهضت مقاومت كويت...‌ای خدا،‌ای خدا آخر چه كسی هرگز از مقاومت كويتی‌ها چيزی شنيده بود؟ چه كسی هرگز می‌توانست تصور كند كه آنها تا اين حد خطرناك هستند؟ پس از آنكه مرا با گلوله سوراخ سوراخ كردند تازه مرا كتك هم زدند. وقتی مرا می‌زدند نعره می‌كشيدند كه: «تو آدم متجاوز! تو دزد! ».پاسخ دادن بی‌فايده بود كه: « نه، نه، من هرگز به كسی تجاور نكرده ام! من هيچويت چيزی ندزديده ام! ».
اما راستش را بخواهی من يك بار چنين كاری كرده ام. زمانی كه من بسيار گرسته بودم. برای هفته‌ها بود كه ارتش ما را فقط با دو برش نان در صبح و دو برش هم در شب تغذيه می‌كرد. هيچ چيز خوراكی ديگر جز آب در دسترس نبود و وقتی من ديدم كه يك زن كويتی با سبدی پر از تخم مرغ و پنير و موز از كنارم می‌گذرد ديگر نتوانستم خودم را كنترل كنم. دستم را دراز كرده و گفتم: « اينهارو بده به من ». و بعد او آنها را به من داد. بلا درنگ. بدون گفتن حتی كلمه ای. خوب، بالاخره من كاری را كردم كه سرباز‌ها هميشه انجام می‌دهند.
يك سال و چهار ماه پيش از اين داستان بود كه من تازه سرباز شده بودم. يعنی از وقتی كه آدم رذلی كه برای كدخدای روستای من جاسوسی می‌كرد روزی دنبال من آمد و به همسرم گفت: « داكل كجاست » ؟ او جواب داد: « در مزرعه مشغول چيدن خياره ». بعد طرف گفت: « برو به دنبالش و به او بگو كه ظرف دو ساعت بايد در بخش برای اسم نويسی در ارتش حاضر باشه ». خدايا، خدايا، من اصلاً علاقه‌ای به سرباز شدم نداشتم. حتی برای سربازی در زمان صلح. من دوست نداشتم كه در پادگان ميان سرباز‌ها باشم. در شهرهايی كه مردم روزنامه می‌خوانند و هی مثل طوطی آنچه در روزنامه‌ها نوشته شده را تكرار می‌كنند. من يك كشاورزم. دوست دارم كه روی زمين خودم كار كنم. خيار و پياز و بادمجان بكارم. تازه سربازها به جنگ هم می‌روند. در جنگ ما كشته می‌شويم. ما زخمی می‌شويم. ناقص می‌شويم و می‌ميريم. پدرم يك سرباز بود و در جنگ مرد. در جنگ با ايران. عمويم هم همينطور. با همه اين‌ها به بخش رفتم. نمی‌توانستم سرپيچی كنم... كدخدای روستای من خيلی آدم خبيثی است.او هميشه می‌گويد كه صدام مرد بزرگی است. يك رهبر بزرگ كه هدفش افتخار و عظمت عراق است، و اگر يك وقت تو مخالف اين را بگويی مرده ای. كدخدای قبلی آدم نازنينی بود. او از صدام متنفر بود و می‌گفت كه او يك دروغگو است، يك دلقك است، يك جنايتكار كه جانيان ديگر گردش حلقه زده‌اند. يك آدم كش كه به هزينه‌ی مردم قصر‌های خود را می‌سازد. بالاخره آنها يك روز او را دستگير كردند. او اعدام شد. و به جای او كسی را گذاشتند كه با ماموران مخفی اش جاسوسی ما را می‌كند. بعد از اينكه نام مرا در ارتش نوشتند مرا به بصره فرستادند. جايی كه مردم روزنامه می‌خوانند و مثل طوطی‌ها آنچه را كه روزنامه‌ها می‌نويسند هی تكرار می‌كنند. آنجا به من يك لباس نظامی دادند و مرا به رسته‌ی توپخانه اعزام كردند. جايی كه بسياری از جوانهای قبايل ديگر نيز آنجا بودند. آنها همه به لهجه‌های ديگری صحبت می‌كردند و من اصلاً نمی‌فهميدم چه می‌گويند. اما من بالاخره عبدل را پيدا كردم. او با وجوديكه كرد بود لهجه‌ی مرا صحبت می‌كرد. اين عبدل چقدر آدم نازنينی بود. چقدر مهربان و با مروت بود. جولای گذشته اين عبدل بود كه آنچه سرهنگ می‌گفت را برايم‌ترجمه می‌كرد. سرهنگ می‌گفت كه ما می‌خواهيم كويت را برای دفاع در برابر حمله‌ی آمريكايی‌ها و اسراييلی‌ها اشغال كنيم. آنها در صدد كشيدن نقشه هستند برای تهاجم و غارت چاه‌های نفت. نمی‌دانم حرف مرا باور می‌كنيد يا نه. وقتی آن سخنان را شنيدم احساس بهتری پيدا كردم. من به خاطر دفاع از كويت در خود احساس افتخار می‌كردم. بخصوص اينكه كويت طی جنگ با ايران به ما عراقی‌ها كمك‌های زيادی می‌كرد. با پول، با گوشت و برنج و ميوه. آخ كه من هرگز پيش از جنگ با ايران اين همه ميوه نخورده بودم. همه ميوه‌های كويتی. تازه، من يك مسلمانم و كويت هم كه كشوری اسلامی است. يك كشور برادر. من همچنين خوشحال بودم زيرا فكر می‌كردم كه وقتی به كويت وارد شويم همه‌ی كويتی‌ها بسيار خوشحال خواهند شد. آنها برای ما هورا می‌كشند و دست می‌زنند و گل پرتاب می‌كنند. اما وقتی در اواخر به اكتبر كويت وارد شدم بلافاصله عقيده‌ام عوض شد. من اين را خيلی خوب فهميدم زيرا كويتی‌ها ما را با خصومت و دشمنی زيادی نگاه می‌كردند. زنها نگاهی هراسان داشتند. بچه‌ها هرگز لبخند نمی‌زدند. و بالاخره يكروز... می‌دانيد، اواخر اكتبر بود و به ما شيرينی داده بودند. من يكی از همين روزها در برابر يك كودك كويتی زانو زدم و يك شيرينی به او تعارف كردم. گفتم: « اين را می‌خوای » ؟ اما كودك زير گريه زد و فرياد كشان به طرف مادرش دويد: « مامان، مامان ». من فهميدم كه چه خبر شده زيرا عبدل برايم توضيح داده بود كه تمام دنيا اكنون بر ضد ما هستند. و فقط اردنی‌ها و فلسطينی‌ها طرف ما هستند. و اينكه آمريكايی‌ها به زودی به عراق حمله خواهند كرد. گذشته از آن در واحدی كه در آن خدمت می‌كردم همه از صدام متنفر بودند. همه به او مانند كدخدای خوب ده من كه قبل از دستگيری اش هميشه او را نفرين می‌كرد لعنت می‌فرستادند. منظورم به طور علنی است. آنها به صدام لقب‌های وحشتناك و بدی می‌دادند، همه می‌خواستند كه از ارتش فرار كنند و خود را نجات دهند...


اواخر اكتبر بود و به ما شيرينی داده بودند. من يكی از همين روزها در برابر يك كودك كويتی زانو زدم و يك شيرينی به او تعارف كردم. گفتم: « اين را می‌خوای » ؟ اما كودك زير گريه زد و فرياد كشان به طرف مادرش دويد: « مامان، مامان ». من فهميدم كه چه خبر شده زيرا عبدل برايم توضيح داده بود كه تمام دنيا اكنون بر ضد ما هستند. و فقط اردنی‌ها و فلسطينی‌ها طرف ما هستند. و اينكه آمريكايی‌ها به زودی به عراق حمله خواهند كرد. گذشته از آن در واحدی كه در آن خدمت می‌كردم همه از صدام متنفر بودند. همه به او مانند كدخدای خوب ده من كه قبل از دستگيری اش هميشه او را نفرين می‌كرد لعنت می‌فرستادند. منظورم به طور علنی است. آنها به صدام لقب‌های وحشتناك و بدی می‌دادند، همه می‌خواستند كه از ارتش فرار كنند و خود را نجات دهند . . . و من نيز همينطور، می‌خواستم به به ايران فرار كنم. علت آن هم اين بود كه يكبار پدرم به من گفت: « داكل، اگر من مردم بدان كه حق با آنهاست كه از صدام متنفرند. او برای ما سرباز‌ها حتی به اندازه‌ی سرسوزنی ارزش قائل نيست. ما برای او در حكم حيواناتی هستيم كه فقط به درد سربريدن می‌خوريم و فقط همين. داكل! اگر صدام جنگ ديگری آغاز كرد تو بايد از ارتش فرار كنی، فرار. بايد به ايران بروی. در ايران هم می‌توان خيار و پياز و بادمجان پرورش داد ». اما عبدل چنين قصدی نداشت، نمی‌خواست به ايران فرار كند. می‌گفت كه كردها در ايران شديدتر از عراق قصابی شده‌اند و اينكه ترجيح می‌دهد به عربستان سعودی فرار كند. و اگر چنين نمی‌كند فقط به اين علت است كه جاده‌ی منتهی به عربستان سعودی مين گذاری شده است و نمی‌خواهد با يك انفجار به هوا برود. من هم مثل عبدل به جايی فرار نكردم زيرا فرار از ارتش عملی خطرناك است. اگر آنها تو را گير بياورند درجا اعدامت می‌كنند. آنها حتی به قوم و خويش‌های تو هم رحم نمی‌كنند. به زنت به مادرت به خواهرت و دخترخاله‌هايت تجاوز می‌كنند. بالاخره آمريكايی‌ها به جنگ عراق آمدند. در واحد من همه می‌گفتند: « ديگر نيازی به فرار نيست. صدام عقب نشينی می‌كند. او كويت را ترك می‌كند و ما را به خانه باز می‌گرداند ». بله، همه همين را می‌گفتند، حتی افسرها. يك شب عبدل و من اطراف چادر فرمانده قدم می‌زديم كه شنيديم سرهنگ با صدای بلند می‌گويد: « او عقب نشينی خواهد كرد، عقب نشينی. صدام فهميده كه اين جنگ را از همان حركت اول باخته است‌». فرمانده گفت: « موافقم، موافقم. پس از حالا به بعد ديگر بايد حاضر باشيم. ما خودمان را به آمريكايی‌ها تسليم می‌كنيم و به نيويورك می‌رويم. ما ثروتمند می‌شويم ». فقط يك نفر آن وسط كلام مخالفی گفت. او گفت: « همه‌ی اين حرف‌ها مزخرف است. فراموش نكنيد كه ما گاز داريم . . .
بله ما داشتيم. واقعاً. آن نوعش را كه با گلوه‌های توپ شليك می‌كرديم. در دسامبر چند هلی كوپتر آنها را آورده بودند. و با وجوديكه فرمانده گفته بود كه گاز بسيار چيز خطرناكی است زيرا اگر باد مخالف بوزد اين عراقی‌ها هستند كه كشته می‌شوند نه آمريكايی‌ها، آن گلوله‌ها به ما احساسی از اطمينان و قوت قلب می‌دادند. آنها باعث می‌شدند احساس كنيم كه تقريباً در امان هستيم. اما يكروز كه فرمانده از واحد سان می‌ديد متوجه شديم كه به كمربند افسر‌ها كيسه‌های كوچكی وصل است. عبدل از گروهبان پرسيد: « اين كيسه‌ها ديگه چيه » ؟ گروهبان پاسخ داد: « ماسك ضد گاز ». باز عبدل فضولی كرد: « و چرا افسر‌ها ماسك ضد گاز دارند » ؟ گروهبان گفت: « چون آمريكايی‌ها هم گاز دارند ». ما عصبانی شديم و اعتراض كرديم: « اين منصفانه نيست. اگر آمريكايی‌ها هم گاز دارند ما هم بايد مثل افسر‌ها ماسك ضد گاز داشته باشيم ». و حالا ما برای استفاده از آن گلوله‌ها ناشكيبا شده بوديم. و من حتی تا آخرين لحظه هم نفهميدم كه چرا ما هرگز از آنها استفاده نكرديم. منظور همان وقتی است كه آمريكايی‌ها به سراغ ما آمدند و . . . من نمی‌توانم به خاطر بياوردم كه اين چه وقت بود. من بسيار ترسيده بودم و احساس می‌كردم كه كله‌ام مثل يك كدوحلوايی توخالی است. فقط يادم هست كه ما جنگ نكرديم. اصلاً فرصتی برای جنگيدن نبود. ما دچار سردرگمی خوفناكی شده بوديم. فقط همين. افسر‌ها مثل بزها در طوفان می‌دويدند. يكی نعره می‌كشيد: « دستورات، دستورات كجا ماده‌اند » ؟ يكی ديگر با فرياد متقابل پاسخ داد: « چه دستوري؟ ما مدتی است كه دستوری نگرفته ايم. تمامی ارتباط‌های ما قطع شده » ! سپس جيغ هولناكی شنيديم: « ما را نكشيد، بگذاريد زنده بمانيم » !
اما در اين بين افسر‌ها با خودروهايی كه از شهروندان كويتی مصادره كرده بودند آنجا را ترك كردند. كاميون‌های دسته نيز با تمامی آنچه از كويت به غنيمت گرفته شده بود محل را ترك می‌كردند. دستگاه‌های تلويزيون، غذا، پارچه و كالاهای گوناگون كه از فروشگاه‌های كويتی دزديده شده بودند. و ما سرباز‌ها می‌بايست كه پای پياده برويم. عبدل گفت: « بچه‌ها، به زير شلواری سفيد من توكل كنيد و دنبال من بياييد ». من به همراه ده نفر از همقطار‌هايمان به دنبال او روانه شدم. در دست هركدام از ما يك كلاشينكف بود به همراه مهمات لازم. اما اتفاقاً آن شب بسيار تاريكی بود و دودهايی كه از چاه‌های نفتی كه آتش زده بوديم به هوا بر می‌خاست همه چيز را تيره تر می‌كرد. ما به جای آنكه جاده‌ای را كه به عراق منتهی می‌شد طی كنيم به جاده‌ای قدم گذاشتيم كه به عربستان سعودی منتهی می‌شد. در مرز عربستان سعودی به ما شليك كردند و شش نفر از ما كشته شدند. دو نفر اهل بصره، دو نفر از باكوبا، يكی از سليمانيه و يكی از سامره. اين آخری شصت سال از عمرش می‌گذشت اما با اين وجود او را به زير پرچم احضار كرده بودند. رفيق اهل سليمانيه فقط 16 سال داشت و با اين حال به خدمت فراخوانده شده بود.
بعداً چه پيش آمد؟ خوب، اينگونه شد كه فقط چهار نفر از ما زنده ماندند و در حاليكه هنوز نفس می‌كشيديم به سرعت عقب نشستيم. ما دويديم و دويديم تا بالاخره جاده‌ی اصلی را پيدا كرديم، يعنی جاده‌ای كه به جهاران می‌رفت. در اينجا عبدل روی زمين نشست و گفت: « بچه‌ها ما نمی‌توانيم از اين راه برويم. ما بيش از اندازه خسته و گرسته هستيم. يا بايد با يك وسيله‌ی نقليه به عراق باز گرديم و يا اينكه من زير شلواری سفيدم را در می‌آورم و تسليم می‌شويم. » بله، او دقيقاً همين سخنان را گفت. و درست در همان لحظه سر و كله‌ی يك ماشين از دور پيدا شد. خود رو جلوی پای ما توقف كرد و مردی بسيار موقر با لبخندی گفت: « شما عراقی هستيد؟ من فلسطينی ام. می‌خواهيد به عراق برويد؟ من شما را می‌رسانم ». بعد در همان حال كه ما با خوشحالی بسيار فريادمی كشيديم « متشكريم آقا، بسيار متشكريم » او دستانش را به سوی ما دراز كرد و گفت: « نفری 125 دينار آب می‌خوره » ! خدايا، خدايا، 125 دينار برای هر نفر، يعنی پنج هزار دينار در مجموع؟ چه كسی اين همه پول را به ما داده بود؟ در ارتش عراق به هر سرباز پنجاه دينار در ماه می‌دهند و ما تازه در اين دوماه آخری حتی ديناری نگرفته بوديم. با ناراحتی جيب‌های خود را در مقابل او خالی كرديم و پيش خود تصور می‌كرديم كه او خواهد گفت: « اشكالی نداره، با اين وجود من شما رو به همراه خودم به عراق می‌برم ». مگر فلسطينی‌ها دوستان ما يا حتی از متحدين ما نبودند؟ اما او چنين چيزی نگفت. لبخند بزرگ او اكنون به خنده‌ای تبديل شد و ماشين او در يك چشم به هم زدن رفت. آن قدر سريع كه فرصتی برای كشتن او نبود.
بقيه‌ی داستان من يك تراژدی است. غصه است، هراس است، سوگنامه است. ما كه از خشم و نا اميدی بسيار نابينا شده بوديم كلاشينكف‌ها و مهمات مان را دو انداختيم. ما دو باره به رفتن با پای پياده ادامه داديم تا اينكه طرف‌های سحر به مرز عراق رسيديم. البته نه دقيقاً خود مرز. بين ما و مرز 200 يا 300 يارد فاصله بود. با اين وجود برای من به معنای خود عراق بود. احساس می‌كردم كه انگار هم اكنون در دهكده‌ی خودم بودم و در كنار همسرم خيارها، پيازها و بادمجان‌هايم. در حقيقت من مردانی با بازوبند قرمز را نديدم. فرياد كشيدن آنها را كه می‌گفتند: « ايست وگرنه شليك می‌كنيم » نشنيدم. فقط متوجه شدم كه عبدل گفت: « بچه‌ها اين همان لحظه‌ای است كه من بايد پرچم سفيدم را در هوا پيچ و تاب دهم » . سپس او شلوارش را درآورد و زير شلواری اش را. او دوباره شلوارش را پوشيد و زير شلواری را به تكه‌ای چوب محكم بست و پرچم سفيدی درست كرد. او آن را به اهتزاز در آورده و فرياد كشيد: « تيراندازی نكنيد، تيراندازی نكنيد ما تسليم هستيم » ! و در حاليكه او آنرا در هوا پيچ و تاب می‌داد هيچ كدام از ما متوجه نشد كه آن اصلاً شباهتی به يك پرچم سفيد نداشت. زير شلواری كه هرگز شسته نشده بود بسيار كثيف بود و به هيچ وجه سفيد نبود بلكه كاملاً سياه شده بود. بدين ترتيب پرچمی كه او به اهتزاز درآورده بود پرچم سفيد نبود. اين پرچمی سياه بود. و آنها تيراندازی كردند. آنها مرا اينگونه سوراخ سوراخ كردند و عبدل را هم كشتند. بله آنها او را كشتند. و من نتوانستم به خانه باز گردم. اگر به خانه بروم، كدخدای روستای من به صدام خواهد گفت كه من كلاشينكف و مهمات خودم را دور انداخته ام. و صدام مرا اعدام می‌كند. لطفاً به آمريكايی‌ها بگو كه مرا به خانه نفرستند. لطفاً برای آنها توضيح بده كه اگر چنين كنند من را بايد مرده به حساب بياورند. خواهش می‌كنم، من به شما التماس می‌كنم، لطفاً ...
 



Back